بغض سنگینی گلویم را گرفته است.
بد جور دلم هوای گریه کرده.
فریاد هایی در سینه ام نهفته.
امشب مادرم که حرف می زد صدای تپش های قلبم را می شنیدم.
اشک هایش نزدیک بود جان از تنم بگیرد.
می خواهم بنشینم یک جایی زارزار گریه کنم.
بلند بلند داد بزنم.
دیگر توان شنیدن بعضی حرف های این مردمان را ندارم.
دلم هوای «فقط برای خدا» کرده.در میان این انسان ها که «کمی برای خدا» هم در مرامشان نیست.
می خواهم بروم برسر مزار یک شهید.یک شهید گمنام.
فارغ از هر آنچه این مرد نما های نامرد در بارهیشان می گویند.
به دور از سنگینی هوای این هوس های حیوانی.
گوشه ای تنها به دور از خودم.
خودم که پُرم از فریاد و خشم و غم.
و فقط برای مظلومیتش گریه کنم
و برای مادرش .
و برای این مادر ها. . .
ای کاش می توانستم همه چیز را بنویسم.
آه که چقدر کوچک است این فضا برای تصویر نا آرامی هایم. . .
- سه شنبه ۲۰ مرداد ۹۴