پشیمانی

تا به حال اینقدر به خاطر گذشته ام افسوس نخورده بودم.

این که چرا بهترین زمان های عمرم را در دانشگاه تلف کردم!

چرا کمی بیشتر تلاش نکردم؟آنجا که می‌توانستم نخواستم ، حالا که میخواهم دیگر فرصت از دستم رفته و کاری از من ساخته نیست.

تا کنون سه فرصت شغلی بسیار عالی را به خاطر پایین بودن معدل کارشناسی ام از دست داده ام.

همه اش به خودم می‌گویم چرا من به دانشگاه رفتم؟

گاهی اوقات فکر می‌کنم اگر به دانشگاه نرفته بودم در حال حاضر وضعیت خیلی بهتری داشتم.هم از نظر مالی و هم موقعیت اجتماعی.

گه گاه با خود می گویم هرگز آنهایی که مرا وسوسه کردند تا به دانشگاه بروم نخواهم بخشید! اما دقیق تر که می‌شوم می بینم مقصر اصلی خودم هستم نه شخص دیگری.همه خیر من را می‌خواستند.اصلا شاید خیر من هم در همین بود ولی من با کمکاری های خودم این بلا ها را سر خودم آوردم.

امروز فهمیدم این مدرک لیسانسی که من دارم به درد هیچ کسی نمی‌خورد و نخواهد خورد.

دارد فکرهای جسورانه ای به ذهنم می‌رسد .

گاهی به سرم می‌زند که کارم را رها کنم و به ادامه تحصیل بپردازم.و این بار با جدیت و در نظر گرفتن آینده درس بخوانم.اما به خودم می‌گویم این حرفها هم همه اش مثل تصمیم های آخر ترم برای ترم بعد است.که همیشه تصمیم می‌گرفتم این بار با جدیت درس هایم را دنبال کنم ولی ترم بعد هم همین آش بود و همین کاسه.

می‌ترسم بروم دوباره سراغ درس و مشق و دوباره همان بلا را سر آینده ام بیاورم.

این فکر ها شب و روز من را رها نمی‌کند.

و این ها اصلا خوب نیست.

همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید ...

باز روشن می شود زود،

تنها فراموش مکن این حقیقتی است:

بارانی باید٬ تا که رنگین کمانی برآید

و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود

و گاه روزهایی در زحمت،

تا که از ما، انسان هایی تواناتر بسازد؛

خورشید دوباره خواهد درخشید، خیلی زود

و تو خواهی دید ...
خیلی ممنون  .. . . .
زندگی می کنم .حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم .چون این زنگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد.بگذار هرچه از دست می رود برود.من آن را می خواهم که به التماس آلوده نباشد.حتی زندگی را . . . .



من آن را می‌خواهم که به التماس آلوده نباشد...
وقتی اونی رو می‌خوای که به التماس آلوده نباشه اون وقت میشی آزاد و رها...
به این خیلی فکر کردم...
این یکی از قوانین شفاست...
من شفا رو نخوندم متاسفانه . . . ولی اینا و اونایی که خانم مومنی نوشتند از حرفای «ارنستو چه گوارا» هست.
جاده مانده است و من و این سر باقی مانده

رمقی نیست در این پیکر باقی مانده

نخل ها بی سر و شط از گل و باران خالی

هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده

 


توئی آن آتش سوزنده ی خاموش شده

منم این سردی خاکستر باقی مانده

گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است

باز شرمنده ام از این سر باقی مانده

روزو شب گرم عزاداری شب بوهاییم

من و این باغچه ی پرپر باقی مانده

شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است

در همین اسب و همین خنجر باقی مانده

پیش کش باد به یک رنگی ات ای پاک ترین

آخرین بیت در این دفتر باقی مانده

تا ابد مردترین باش و علمدار بمان

با توام ای یل نام آور باقی مانده
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan