بامداد روز دوشنبه ۲۷ فروردین سال ۱۴۰۳ بود.
شب قبلش پدرم خانه ما مهمان بود. تازه از مشهد آمده بودیم و برای دیدن ما آمده بود که در مراسم غافلگیرانه جشن تولد برادرم که زن برادرم در خانه ما ترتیب داده بود شرکت کرد. شاد و خوشحال و سالم سرزنده مثل همیشه.
حوالی ساعت ۴ صبح دقیقا موقع اذان گوشیم زنگ خورد. همیشه شب ها به صورت خودکار به« حالت مزاحم نشوید» میرفت ولی آن شب زنگ خورد.
زن بابا بود.
یک سال و نیم بعد از فوت مادرم، پدرم ازدواج کرد . به اصرار اطرافیان. بالاخره یک پیرمرد هشتاد و چندی ساله تنها در خانه بماند آن هم با فکر و ذکر همسرش - که به قول خودش بعد از او یتیم شده است - زیاد معقول نبود. بچه ها هم که پی زندگیشان بودند. همدم می خواست و هم صحبت.
تلفن را جواب دادم. در کسری از ثانیه هوشیاری ام به اوج رسید. می دانستم که الان چه زمانیست و زنگ زدن او بسیار بسیار نگران کننده بود.
دلم ریخت.
- هادی بیا بابات حالش خوب نیست!
اصلا زمان مناسبی برای اینکه آسمان روی سرم خراب شود و دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شود نبود.
پس سراسیمه دویدم بدون هیچ مقدمه ای ،به خانه بابا رفتم ،که چند قدمی خانه ماست.
زن بابا در را باز کرد. دویدم داخل. دیدم زن بابا دارد گریه می کند.
و بابا آرام دراز کشیده بود...
دستش گرم بود .
نبضش را گرفتم .
نبض نداشت .
نفس نمی کشید .
تنفس دهان به دهان و ماساژ قلبی را شروع کردم.
هر آنچه در توان داشتم انجام دادم. تمام هستیم جلوی چشمانم بود.
برادرم که خانه اش نزدیک ما بود آمد و کمک کرد.
اما بدنش رفته رفته سرد شد و رنگش پرید.
اینجا بود که سقف آسمان روی سرم خراب شد و دنیا جلوی چشمانم تیره و تار.
اورژانس هم که آمد بی فایده بود.
همسرم آمد و برادرانم و خواهرانم....
میدانید چیست . خیلی ها در دنیا هستند که شما را دوست دارند. همسر ، خواهر ، برادر، دوستان و .... . اما همه اینها با یک تندی و یک اختلاف و یک اشتباه شما را رها می کنند و یادشان می رود چگونه شما را دوست داشته اند.
اما پدر و مادر .....
تنها کسانی هستند که شما را هرطور که باشید دوست دارند. هر که باشید . خوبی کنید یا کم محلی .باز هم شما را دوست دارند.
همسر خوبی دارم و خواهران و برادران دوست داشتنی. اما تنهایم ...
احساس بی کسی می کنم .....
گویی دیگر هیچ کسی را ندارم ....
پشتم خالی شده و ترس تنهایی تمام وجودم را فرا گرفته است.
- سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۳