هوای گریه

بغض سنگینی گلویم را گرفته است.

بد جور دلم هوای گریه کرده.

فریاد هایی در سینه ام نهفته.

امشب مادرم که حرف می زد صدای تپش های قلبم را می شنیدم.

اشک هایش نزدیک بود جان از تنم بگیرد.


می خواهم بنشینم یک جایی زارزار گریه کنم.

بلند بلند داد بزنم.

دیگر توان شنیدن بعضی حرف های این مردمان را ندارم.

دلم هوای «فقط برای خدا» کرده.در میان این انسان ها که «کمی برای خدا» هم در مرامشان نیست.

می خواهم بروم برسر مزار یک شهید.یک شهید گمنام.

فارغ از هر آنچه این مرد نما های نامرد در باره‌ی‌شان می گویند.

به دور از سنگینی هوای این هوس های حیوانی.

گوشه ای تنها به دور از خودم.

خودم که پُرم از فریاد و خشم و غم.

و فقط برای مظلومیتش گریه کنم

و برای مادرش .

و برای این مادر ها. . .

ای کاش می توانستم همه چیز را بنویسم.

آه که چقدر کوچک است این فضا برای تصویر نا آرامی هایم. . .

مادر،دلم میخواد دستاشو ببوسم.روم نمیشه.
یاد این آهنگ (فرهاد) افتادم. البته به همراه اشک یک مرد:

با صدای بی‌صدا،
مث یه کوه، بلند،
مث یه خواب، کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد!

با دستای فقیر،
با چشمای محروم،
با پاهای خسته،
یه مرد بود، یه مرد!

شب، با تابوت سیاه
نشس توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک.

سایه‌ش هم نمی‌موند
هرگز پشت سرش،
غم‌گین بود و خسته،
تنهای تنها!

با لب‌های تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره... قطره... قطره‌ی آب... قطره‌ی آب!

در شب بی‌تپش،
این طرف، اون طرف
می‌افتاد تا بشنفه
صدا... صدا... صدای پا... صدای پا!


:(
کاش یک جایی بود ادم میتونست داد بزنه عقده هاشو خالی کنه...
کاش

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan