من و چهارشنبه سوری

مادرم گفت: شاید بتونم چندتا تکه چوب پیدا کنم که یه آتیش درست کنیم و رفت توی حیات.

سه چهارتا تکه چوب کوچیک دستش بود و اومد در اتاق ایستاد و گفت : « آقا هادی بیا اگه می خوای آتیش درست کنی ».

بابا یه کم تینر روغتی داخل یه بطری نگه داشته بود. یه کبریت برداشتم و یه چراغ سیار از دیوار دادم توی حیات خونه خودمون که تازه داریم میسازیم.

گفتم خانم اگه میخوای آتیش بازی کنی بیا تا بریم. با تعجب نگاه کرد و پاشد اومد دنبالم.

با جعبه ی مقوایی به جا مونده از پودر لباسشویی و برگای خشک شده ی درخت مو که کف حیات ریخته بود و یه کم تینر تونیستیم اون چوبا را روشن کنیم.

چندتا تیکه چوب دیگه هم انداختیم داخلش و من و خانومم شروع کردیم از روش پریدیم.

بابا هم از مسجد اومد و چون دود آتیش رو دیده بود یه راست اومد خونه ما و جمعمون کامل شد.

این اولین دور همی خانوادگی توی خونه ی خودمون بود.البته خونه ی در حال ساخت.

بعدم ذغال به جا مونده از آتیش رو ریختیم داخل یکی از ظرفای بنایی و بردیم خونه بابا اینا داخل اتاق.

قوری را گذاشتم کنار آتیش و الانم منتظریم که چای دم بکشه و یه چای آتیشی دبش بزنیم به بدن.


بالاخره تدریس کردم

امروز استاد درس تحلیل محتوا اومد سرکلاس...بلافاصله گفت نوبت کی بوده که تدریس کنه منم دست گرفتم...رفتم پشت میز معلمی ایستادم و بحث شاره های متحرک را شروع کردم...خیلی خیلی استرس داشتم و دهنم خشک شده بود و نفس کم میاوردم...

وسط بحثم استاد دخالت کرد و گفت اگه مبحث آهنگ پیوسگی را بلافاصله بعد از تحلیل سرعت با تغییر مقطع بگی بهتره.

همین شد آب رو آتیش و استرسم نابود شد.

خلاصه مبحث اصل برنولی که همه فکر میکردن 15 دقیقه تموم میشه بیشتر از یک ساعت طول کشید.

وقتی که داشتم مینشستم فکر میکردم همه متوجه استرس و تنش روحیم شدن ولی یه اصفهانیه گفت دمت گرم پرچم اصفهانا بالا نگه داشتی.

یکی دیگه گفت ایول خیلی خوب بودی.

وقتی داشتیم میومدیم بیرون از کلاس استاد داخل راهرو ایستاد تا من بهش برسم . بهم گفت پای تابلو عالی بودی تو یه معلم خوب میشی.

بیرون از کلاس همه میگفتن چطور به این خوبی استرستا کنترل کردی؟ و این حرفا.

خیلی خوشحال شدم.احساس کردم بعد از سال ها(بعد تموم شدن دانشگاه) دوباره خودما پیدا کردم.

دوباره هیجان موفق شدن را احساس کردم.

زنگ زدم به خانومیم و همه چیزا براش گفتم و اونم کلی ذوق کرد.

و اینا از لطف خدا بود.

الحمدلله.

وسوسه

خیلی برای تدریس استرس دارم.

خودم که آدم استرسی هستم این استادا هم فقط دارن نگرانی ایجاد میکنن.

بعضی وقتا واقعا از معلم شدن میترسم.

امروز پیش خودم گفتم کاش همون کارگری مونده بودم مگه حقوقش چقدر قراره فرق کنه.

اینهمه دردسر اینهمه ظریف کاری ریزه کاری.

اینهمه فشار روحی و اعصاب خوردی. برای چی؟

گاهی میگم شاید اینا وسوسه ی شیطانه.

پناه میبرم به خدا از شر شیطان.

پناه میرم به خدا از خودم.

تدریس

فکر نمیکردم تدریس درس فیزیک اینهمه پیچیده و سخت باشه.

مخصوصا الان که کتابا عوض شده اصلا فیزیک دبیرستان دنیایی دیگه شده.

فکر میکردم فقط باید سرفصلای کتابا نگاه کنم و هرچی بلدم برا بچه ها بگم.

ولی ظاهرا باید تمام کتابای فیزیک و حتی علوم هشتم و نهم و حتی ریاضی دهم و یازدهم را با دقت کامل و با جزییات بخونم یا بهتر بگم «بخورم».

علاوه بر اونا باید به مطالب و سوالای کتابای کمک آموزشی هم تسلط کامل داشته باشم.

به روش های تستی حل مسایل و تست های کنکور سالای قبل هم باید مسلط باشم.

حالا کتابای روانشناسی و روش های تدریس و متد های نوین تدریس و از اینجور چیزام هست!!!!

خدا بهم رحم کنه.

بیمه بیکاری

رفتم شرکت برا تسویه حساب.
اولا که گفت فعلا پولتا نمیدیم تا حقوق بهمن واریز بشه!
دوما گفت که بیمه بیکاری بهت نمیدن چون از هجدهم نیومدی سر کار و ترک کار برات میزنیم.(بیمه بیکاری فقط در صورتی که شرکت اخراجت کرده باشه و یا بعد از اتمام قراداد به عنوان تعدیل نیرو باهات قرارداد امضا نکنه بهت تعلق میگیره)
وقتی شرایطما کامل براشون توضیح دادم قرار شد تاریخ اتمام قراردادم بشه ۳۰ بهمن و مابقی روزایی که نیومدم کار ، بیمه را رد کنن ولی با هزینه خودم.
منم قبول کردم.
ولی هنوز بلاتکلیفم تا ببینیم خدا چی میخواد.

بی پولی

برای انجام کارام حدود دو هفته نرم سر کار قبلی.
و بعد از اینکه ثبت نامم تموم شد زنگ زدم و گفتم که چهارشنبه این هفته میرم برا تسویه حساب یعنی امروز.
چون دو سه روز در هفته کلاس دارم و هربار رفت و آمدم بیش از ۸ ساعت طول میکشه دیگه نمیتونم برم شرکت.
ولی یه مشکلی هست...
من در ماه ۴۰۰ هزار تومن خرج رفت و آمدم به کرمان میشه.
و حدود ۱۰۰ هزار تومن خرج خورد و خوراک.
حقوق شرکت که دیگه ندارم.
و بیمه بیکاری هم به دانشجو ها نمیدن اگه هم بدن من نمیتونم برا حاضری زدن بیام اینجا....
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ....

دوره مهارت آموزی

ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام عزاداری بانوی دوعالم و بهانه خلقت حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها


این چندوقته جریاناتی برام اتفاق افتاد که براتون تعریف میکنم:

بعد از اینکه مدارکما ارسال کردم برا کرج یه زنگ زدم ببینم رسیده به دستشون یا نه.

گفتم بذار بپرسم ببینم دوره مهارت آموزی از کی شروع میشه.

گفت باید از دانشگاهی که توش ثبت نام کردی بپرسی!!!!

با کمال تعجب گفتم دانشگاه؟!! منظورتون چیه؟

گفت مگه برا دوره های مهارت آموزی ثبت نام نکردی؟

گفتم نه من نمیدونستم ثبت نام شروع شده.

گفت کجای کاری که بچه ها سر کلاس دارن دوره میگذرونن.

از سر کار مرخصی گرفتم و خودما رسوندم خونه.

یه عالمه توی اینترنت گشتم تا اطلاعیه هاشونا پیدا کردم.

دیدم شروع فرایند ثبت نام حدود دو هفته قبل بوده.

دوره ی منا انداخته بودن کرمان و فرصت درخواست انتقالی گذشته بود.

خلاصه یه عالمه طول کشید تا سایت و اطلاعیه و اینا را پیدا کنم و در کمال نا امیدی اقدام به ثبت نام غیر حضوری کردم.

رفتم کرمان برا ثبت نام حضوری.مدارکم ناقص بود( که خودش کلی جریان داره) برگشتم و رفتم و بالاخره ثبت نام کردم.

زمان ثبت نام گذشته بود ولی کرمان به دلیل تغییر معاونت برنامه ثبت نام و تشکیل کلاسا را عقب انداخته بود.

از شنبه این هفته رفتم کلاس

تا دوشنبه کلاس داشتیم.

بچه ها برنامه را دارن تغییر میدن که در هفته فقط دو روز کلاس باشه.

خدا خیرشون بده ....

ترس

گفتن بیا برا گواهی عدم سو پیشینه و عدم اعتیاد.

وقتی به اینجا میرسه یعنی بیش از 90 درصد قطعی شده.

من خوشحالم که دارم یه شغل خوب پیدا میکنم.

ولی میترسم از غریبی.

من و زنم یه زن و مرد جوان ، تازه عروس و دماد، که تجربه ی زیادی از زندگی مستقل ندارن ،‌توی یه شهر شلوغ و پر هیاهو.

من به زندگی دور از خانواده م تا حدودی عادت دارم از دوران دانشجویی. ولی خانومم حتی یه هفته هم دور از خانواده ش نمیتونه تحمل کنه.

آخه یه دختری که اینهمه به مامان و خانواده ش وابسته س چطور میتونه چندین سال دور از اونا زندگی.

بدون هیچ دوست و آشنا و فامیل.

از غریبی میترسم.

از غربت میترسم.

فقط امیدم به خداست که باعث میشه ادامه بدم.

امیدم به یاری خدا.

و باورم به اینکه تنهام نمیذاره و به شکلی مشکلات رو حل میکنه که ما حسابشم نمیکنیم.

کینه پنهان

نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم نمیتونم کسایی که نماز نمیخونن دوست داشته باشم.

یه کینه ی پنهانی تو دلم به وجود میاد وقتی میفهمم طرف نماز نمیخونه.

هر کار خوبی هم که انجام بده در نظرم خوب نمیاد.

نمیدونم چرا اینطوریم.

حصر اینترنتی

ایرانی ها از سال های 80-81 وارد عرصه ی وبلاگ نویسی شدند. تا جایی که به یاد می آورم در سال های 84-85 بود که تب وبلاگ نویسی خیلی از جوانان ایرانی را فراگرفته بود تا جایی که زبان فارسی  جزو پرکاربرد ترین زبان های دنیا در وبلاگ نویسی قرار گرفت. و سران سیاسی کشور حتی رییس جمهور دست به کیبرد شده و وبلاگ شخصی ساختند. نمایندگان مجلس ، اساتید دانشگاه ها ، دانش آموزان و به خصوص دانشجویان با پیوستن به این جویبار سیل عظیمی به راه انداختند.

یادم هست که سال 86 که وارد دانشگاه شدم تقریبا اکثر بچه ها برای خود وبلاگ دست و پا کردند و یا با فعالیت در بخش نظرات وبلاگ دیگران خود را نشان میدادند.

یک سوالی که زیاد پرسیده می شد این بود که چطور وبلاگ بسازیم!

حدود سال نود سرییس های وبلاگ دهی آنقدر زیاد شده بود که واقعا انتخاب بهترین سرویس مشکل بود. حتی برای کودکان نی نی وبلاگ آمده بود.

ایرانی ها در دنیای مجازی با صدای بلند افکار و عقایدشان را فریاد میزدند و برای خود جولان میدادند.

اما . . .

حالا مسنجر ها و شبکه های اجتماعی در فضای مجازی جای وبلاگ و وبلاگ نویسی را گرفته.

وبلاگ نویس و وب گرد از نظر من مثل شخصی است که در یک شهر بزرگ زندگی میکند و آزادانه به هرجا میرود.از دیگران خدمات میگیرد و به آنها خدمات میدهد. اما چه شد؟به ما گفتند در خانه هایتان بنشینید و با خانواده و دوستان صحبت کنید. و تلگرام را به خورد ما دادند تا صدایمان خفه شود. حالا هم اینستاگرام فرق چندانی ندارد. فقط مثل یک تالار عروسی مختلط میماند که در آن به روی همه باز است و هرکه از راه میرسد چشمی میچراند و قری می دهد و میرود. ویا ماندگار میشود.

وقت گذرانی در این فضا های محدود و بسته و خفه ، جایگزین فعالیت های فرهنگی و عقیدتی و علمی و سیاسی جوانان ما در فضایی به وسعت کل دنیا شده است.

آن هایی که کار میکنند می دانستند چطور کار کنند. میدانستند چطور جوان های ما را در فضایی محدود حبس کنند تا صدای دین و فرهنگ ما به گوش جهانیان نرسد. تا صدای انقلاب ما به گوش ملت هایشان نرسد. تا جوان ما شنونده باشد و آنها گوینده .

من اسم این کار را حصر اینترنتی میگذارم.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۸ ۹ ۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan